سرپرستی عشق p1
برو ادامه نازنازیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
سرپرستی عشق
زینب : الو سلام، خوبیـ کجایی؟
زهرا: الو سلام دُکی جون مرسی شما چطوری، هیچی خونم
زینب : پناه تو ۲۴ سالت شد ولی هنوز که هنوزه ساعت هارو یاد نگرفتی. بابا ما امروز مثلا تو دانشگاه مراسم داریم اخه
زهرا : ای وای خاک عالم به سرم باشه باشه اومدم... بای
زینب : دو دیقه دیگه دم خونتونم... بایی
با مامان و بابا خدافظی کردن و دوییدم پایین داشتم ماشین و از پارکینگ میاوردم بیرون که خاله زنگ زد « خاله رقیه، خاله کوچیکه ی زینب»
+جانم خاله سلام
_ سلام عسلم خوبی
+ قوربانت خوبم
_ زینب امروز مراسم چی داشتین؟
+ اهدای مدرک کارشناسی ارشد
_ میزارن والدین هم بیان
+ اره چرا که نه
_خوب منو داییت هم میایم
+ اَحیاناً خاله و دایی والدین هستن!؟
_ نیستن؟
+ هستن؟
_ نه نیستن ولی ما میایم
+ شما قدم رو تخم چشم ما میزارین
_ باشه دیگه زبون نریز... کی اونجا باشیم
+ نه و نیم شروع مراسه
_ باشه خاله برو خدافظ
+ خدافیظ
...
رفتم دنبال زهرا و زهرا رو برداشتم و اتیش کردیم تا دانشگاه... رفتیم و رسیدیم به دانشگاه، چادرمو روی سرم مرتب کردم و با زهرا وارد سالن اجتماعات شدیم، خیلی قشنگ شده بود اخه تازه ساخت بود... بعد بچه هارو دیدیم هما و مهلا و مصطفی هم اونجا بودن، برامون دست تکون دادن و ما هم رفتیم سراغشون
بعد سلام علیک مفصل، زهرا گفت : عه مصطفی ریشات کو!؟
هما : اقا پسر ریشاشو برا مراسم زده
مهلا: باکلاس شده مثلا 😌😁
زهرا : بهت میاد اینجوری نگه دار
منم خندیدم و نشستم که مصطفی گفت:
زینب تو نظرتو نگفتی
منم گفتم : چی بگم اخه منم موافقم با بچه ها خوب شدی
مصطفی هم گفت تو که میگی خوب شده اینجوری نگه میدارم..!
از حرف مصطفی هم عصبی شدم هم شکه... اخه مرد حسابی تو با هما نامزدی مثلا!!!
زهرا هم که عاشق چنین بازی ها بود بهم چشمک زد و گفت
♡ برای تعجیل ظهور عشق صلوات ♡
#پارت_1